عربی دانستن ملا
از ملا پرسیدند : به زبان عربی آش سرد شده را چی میگن؟ ملا هر چی فکر کرد چیزی به ذهنش نرسید و گفت: عربها هیچ وقت نمی گذارند آش سرد بشه.
خاطره ملا
شخصی به ملا گفت: انگشترت را به من بده تا هر وقت آن را می بینم به یاد تو بیفتم. ملا گفت: نمی دهم تا هر وقت انگشتت را نگاه کردی به یاد بیاوری که انگشتر را از من خواستی ولی من اونو بهت ندادم.
نردبان
روزی ملا با نردبان به باغی رفت تا میوه بدزده که صاحب باغ رسید و گفت :تو باغ من چیکار میکنی؟ ملا جواب داد: نردبان میفروشم.صاحب باغ گفت: تو باغ من نردبان میفروشی؟ ملا باز جواب داد: نردبان مال منه و هر جا که بخوام میفروشم.
کتاب فروشی
مردی از ملا پرسید: نظرت راجع به اینکه من یه مغازه کتاب فروشی بزنم چیه؟ گفت: زیاد کسب و کار خوبی نیست ، چون اونایی که پول دارند سواد ندارند و اونایی که سواد دارند پول ندارند.
دعا برای دیگران
مردی گرد کعبه طواف می کرد و می گفت: «اللّهم اَصْلِحْ اِخْوانی؛ الهی! تو برادران مرا نیک گردان و آنان را اصلاح فرما.» به او گفتند: حال که به این مکان شریف رسیده ای، چرا خود را دعا نمی کنی؟ گفت: مرا یارانی است. اگر ایشان را در صلاح یابم، من به صلاح ایشان اصلاح شوم و اگر به فسادشان یابم، من به فساد ایشان مفسد شوم. مریدی “تگری زنان” نزد شیخ برفت و گفت یا شیخ حالم دریاب که بغایت رسید.
شیخ فرمود : مریدا تو را چه شده ؟
عرض کرد : مرادا ! چشمانم ز حدقه درآمده ، خون در کله ام جمع بشده ، جهان در پیش چشمانم تیره گشته و شاخی بر سرم سبز شده.
شیخ فرمود : چیزی نیست ، یحتمل بعد از اخبار BBC ، اخبار بیست و سی بدیده ای.
و مریدان نعره ها و فغان ها زدند.
اینترنت ایران
شجاعت
ملا به دوستش می گفت: در هنگامه جنگ و نبرد برای من دعوا با یه نفر و هزار نفر هیچ فرقی نداره. رفیقش با تعجب پرسید: تو این قدر شجاع بودی و ما نمیدونستیم؟ ملا جواب داد: آخه من در هر صورت فرار میکنم.
مرد عاشق
روزی جوانی در گذری نشسته بود، دختر زیبایی از آنجا می گذشت. وقتی چند قدمی از کنار مرد جوان گذشت جوان به دنبال او راه افتاد .جوان مدتی به دنبال او رفت تا اینکه دخترک زیبا متوجه او شد.از پسر پرسید چرا به دنبال من می آیی؟جوان گفت من شیفته و عاشق تو شدم.دختر جواب داد من به درد تو نمی خورم ،چند صد متر عقبتر از من دختر بسیار زیباتر از من می آید، فکر می کنم عاشق او شوی پس به دنبالش برو. جوان به چند صد متر عقبتر رفت اما کسی را آنجا ندید. دوباره دوان دوان به دنبال دختر زیبا آمد تا به او رسید و از او پرسید چرا دروغ گفتی ؟ آنجا که کسی
نبود. دخترک زیبا جواب داد:اگر تو عاشق و شیفته من بودی به خاطر یک نفر زیبا تر، من را رها نمی کردی .
شیخ را پرسیدند : اینترنت ایران به چه ماند ؟
فرمود : به زنبور بی عسل.
عرض کردند : یا شیخ ، اینکه قافیه نداشت.
فرمود : واقعیت که داشت .
نظرات شما عزیزان: